• نامه ها
  • به زياد بن ابيه
مترجم : سید علی نقی فیض الاسلام

به زياد بن ابيه

 (44) (و من كتاب له ( عليه  السلام  )) إلى زياد ابن أبيه و قد بلغه أن معاوية كتب إليه يريد خديعته باستلحاقه وَ قَدْ عَرَفْتُ أَنَّ مُعَاوِيَةَ كَتَبَ إِلَيْكَ يَسْتَزِلُّ لُبَّكَ وَ يَسْتَفِلُ  

«963»

غَرْبَكَ فَاحْذَرْهُ فَإِنَّمَا هُوَ الشَّيْطَانُ يَأْتِي الْمَرْءَ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ وَ عَنْ يَمِينِهِ وَ عَنْ شِمَالِهِ لِيَقْتَحِمَ غَفْلَتَهُ وَ يَسْتَلِبَ غِرَّتَهُ وَ قَدْ كَانَ مِنْ أَبِي سُفْيَانَ فِي زَمَنِ عُمَرَ ابْنِ الْخَطَّابِ فَلْتَةٌ مِنْ حَدِيثِ النَّفْسِ وَ نَزْغَةٌ مِنْ نَزَغَاتِ الشَّيْطَانِ لَا يَثْبُتُ بِهَا نَسَبٌ وَ لَا يُسْتَحَقُّ بِهَا إِرْثٌ وَ الْمُتَعَلِّقُ بِهَا كَالْوَاغِلِ الْمُدَفَّعِ وَ النَّوْطِ الْمُذَبْذَبِ فَلَمَّا قَرَأَ زِيَادٌ الْكِتَابَ قَالَ شَهِدَ بِهَا وَ رَبِّ الْكَعْبَةِ وَ لَمْ تَزَلْ فِي نَفْسِهِ حَتَّى ادَّعَاهُ مُعَاوِيَةُ .  قوله ( عليه  السلام  ) الواغل هو الذي يهجم على الشرب ليشرب معهم و ليس منهم فلا يزال مدفعا محاجزا و النوط المذبذب هو ما يناط برحل الراكب من قعب أو قدح أو ما أشبه ذلك فهو أبدا يتقلقل إذا حث ظهره و استعجل سيره .


ص963

 از نامه هاى آن حضرت عليه السّلام است بزياد ابن ابيه هنگامي كه بآن بزرگوار خبر رسيد كه معاويه نامه باو نوشته مى خواهد او را با ملحق ساختن بخود (كه برادر مى باشند) بفريبد (در آن او را از فريب معاويه برحذر مى نمايد، و اين زياد پدر عبيد اللّه ابن مرجانه قاتل حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام بوده، و مرجانه مادر عبيد اللّه كنيزى بوده كه بزناء دادن شهرت بسيار داشت، و پدر زياد معلوم نيست، برخى او را زياد ابن عبيد گفته و به ثقيف نسبت دهند، و زياد ابن ابو سفيان،  

 ص964

و زياد ابن ابيه يعنى زياد پسر پدرش، و زياد ابن امّه يعنى زياد پسر مادرش، و زياد ابن سميّه نيز گفته شده است، و گفته اند: پيش از ملحق شدن بابى سفيان او را زياد ابن عبيد مى خواندند، و عبيد بنده اى بود كه تا ايّام دولت و رشد زياد ماند و زياد او را خريده آزاد نمود، و مادر او سميّه نام داشت كه كنيز حارث ابن كلده ثقفىّ طبيب مشهور عرب بود، و گفته اند: در عهد عمر بن خطّاب روزى زياد در مجلس او سخن مى گفت كه شنوندگان را به شگفت آورد، عمرو ابن عاص گفت: شگفتا اين جوان اگر قرشىّ بود عرب را به عصاى خود ميراند ابو سفيان گفت: آگاه باش سوگند بخدا او قرشىّ است، اگر او را مى شناختى مى دانستى كه از بهترين اهل تو است، عمرو گفت: پدرش كيست ابو سفيان گفت: سوگند بخدا من او را در رحم مادرش نهادم، عمرو گفت: چرا او را به خودت ملحق نمى گردانى ابو سفيان گفت: از بزرگى كه اينجا نشسته يعنى عمر مى ترسم كه پوست مرا بكند، و گفته اند: كنيه اش ابو مغيره است، و در طائف سال فتح مكّه يا سال هجرت يا روز جنگ بدر بدنيا آمده، و پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله را نديده، و در همه جا با امير المؤمنين و بعد از آن حضرت با امام حسن عليهما السّلام تا زمان صلح آن بزرگوار با معاويه بوده و پس از آن به معاويه ملحق گرديد، و در كوفه در ماه رمضان سال پنجاه و سه هجرىّ بر اثر نفرين امام حسن عليه السّلام بمرض فالج كه دردى است در جانبى از بدن پيدا ميشود و آنرا از حسّ و حركت مى اندازد، يا بمرض طاعون و وباء هلاك گرديد. ابن ابى الحديد در اينجا و جاى ديگر در باره بد طينتى و زشتكاريهاى او نسبت بامام حسن و شيعيان امير المؤمنين عليهما السّلام و ناسزاهايى كه گفته و جسارتهايى كه بامام زمان خود كرده قضايايى نقل نموده كه از خواندن آنها دست بر سر زده گريان و دل شكسته شدم و از ترجمه آن شرمم آمد، پس در خصوص خباثت و بد طينتى او اكتفاء مي كنم بآنچه از قول ابن ابى الحديد در شرح نامه بيست و يكم نوشتم، خلاصه امير المؤمنين عليه السّلام در عهد خود زياد را حاكم فارس گردانيده بود كه آن ديار را نيكو ضبط كرده نگهدارى مى نمود و از اينرو معاويه نامه اى باو نوشت تا او را به برادرى بفريبد، چون بامام عليه السّلام خبر رسيد بزياد نوشت): 1-  و آگاه شدم كه معاويه نامه اى بتو نوشته مى خواهد دلت را (از راه نيكبختى) بلغزاند، و مى خواهد در تيزى و تندى (زيركى) تو رخنه كند، پس از او بر حذر بوده بترس چه او شيطانى است كه از پيش و پس و راست و چپ شخص مى آيد تا ناگهان در هنگام غفلت و بيخبرى او درآيد، و عقلش را  

 ص965

بربايد (و در دنيا به حيرانى و سرگردانى و در آخرت بعذاب جاويد گرفتارش سازد). 2-  و در عهد عمر ابن خطّاب از ابو سفيان سخن نسنجيده اى از خواهش نفس و وسوسه اى از وسوسه هاى شيطان رخ داد (بعمرو ابن عاص گفت: اين نتيجه زناى من با مادر او است) به گفتن اين سخن نسبى ثابت نشده و بر اثر آن كسى سزاوار بردن ارث نمى گردد (چنانكه بعضى از عرب نسب را بزناء ثابت مى دانستند و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله آنرا نادرست دانست و فرمود: الولد للفراش و للعاهر الحجر و يعنى فرزند از آن صاحب بستر و مرديكه زن در نكاح و تصرّف او است مى باشد، و زناكار محروم است «باو چيزى نرسيده ارث نمى برد» و گفته اند: يعنى زناكار را سنگ باران كنند، ولى سخن امام عليه السّلام در اينجا معنى اوّل را تأييد ميكند كه مى فرمايد:) و كسيكه به چنين سخن نادرست دل بندد به شخصى ماند كه ناخوانده خود را در بين شراب خواران درآورد و پيوسته او را دفع نموده دور سازند، و به كاسه چوبينى ماند كه (بر بار كش مى آويزند و) قرار نگرفته مى جنبد (خلاصه به گفتار ابو سفيان در مجلس عمر تو داخل نسب بنى اميّه نمى گردى كه معاويه آنرا دليل نموده ترا بفريبد. سيّد رضىّ عليه الرّحمة فرمايد:) چون زياد نامه حضرت را خواند گفت: سوگند به پروردگار كعبه ابو سفيان بآن گفتار گواهى داده و همواره در نظرش بود تا معاويه او را برادر خود خواند (زياد هم باو پيوست). فرمايش حضرت عليه السّلام الواغل: كسى است كه خود را بين مى خوارگان اندازد تا با ايشان بياشامد و از آنان نباشد، پس همواره او را رانده مانع شوند، و النّوط المذبذب: چيزى است از قبيل كاسه چوبين يا قدحى يا مانند آن كه بر بار سوار آويخته ميشود كه پيوسته جنبان است هنگامي كه بر بار كش سوار باشد، و آنرا تند براند.